خورشید می تابد
ذهن ها مشغول است
و آینده، نزدیک
تا ذهن ها مشغول است، آینده خیلی دورتر از فردا قرار دارد!
امیدوارم تو این آینده نزدیکی ، دلخواهت پیدا بشه.نبودی...چرا؟
ممنون از حضورتاننمیدانیم شاید آینده نزدیک باشد...
آمده ای اینجاهمینجا نزدیک من واین را از بوی تند خاطره فهمیدم
اوهوم... خیلی خیلی نزدیکه
آرزو ها همچنان دورتر
آرزوهایی که گذشتو دلهایی با یک بغل آرزو دل من اماخالی ستآرزوهایی که پرپرشدو چه امیدهایی که به پوچی انجامیدصورتکهایی که به دیوار اتاقم چسبیدهو رد آرزوهای ناکام ، در نگاهشان؛نه فروغینه به این شب ، امّید بامدادیو در آن گوشهزنی می رویدو افسانهء رستن را می گویدساعت جادوگرآراموردی می خواندتیکتاکتیکتاکو در دل می خنددبه زمان ،، و زمانهو دلم سرگردانسرگردانتر از انسان امروزاستآه ، چه خستهو دلم پیراست پیرتر از آنکه عاشق شودو چه مضحک تلاش چشمهایی که فتنه میکنند در کار دلمو زندگیم شب یلدای بی فردایی ستکه گویا سحر نداردو من مرده اماماکسی مرگ مرا باور نداردو سنگینی خروارها خاکروی سینه ام راکسی باور نداردمرگ مراکسی باورندارد
آینده خیلی هم عجله داره ...
تا ذهن ها مشغول است، آینده خیلی دورتر از فردا قرار دارد!
امیدوارم تو این آینده نزدیکی ، دلخواهت پیدا بشه.
نبودی...چرا؟
ممنون از حضورتان
نمیدانیم شاید آینده نزدیک باشد...
آمده ای اینجا
همینجا
نزدیک من
واین را از بوی تند خاطره فهمیدم
اوهوم...
خیلی خیلی نزدیکه
آرزو ها همچنان دورتر
آرزوهایی که گذشت
و دلهایی با یک بغل آرزو
دل من اما
خالی ست
آرزوهایی که
پر
پر
شد
و چه امیدهایی که به پوچی انجامید
صورتکهایی که به دیوار اتاقم چسبیده
و رد آرزوهای ناکام ، در نگاهشان؛
نه فروغی
نه به این شب ، امّید بامدادی
و در آن گوشه
زنی می روید
و افسانهء رستن را می گوید
ساعت جادوگر
آرام
وردی می خواند
تیک
تاک
تیک
تاک
و در دل می خندد
به زمان ،، و زمانه
و دلم سرگردان
سرگردانتر از انسان امروزاست
آه ، چه خسته
و دلم پیراست
پیرتر از آنکه عاشق شود
و چه مضحک
تلاش چشمهایی که فتنه میکنند
در کار دلم
و زندگیم شب یلدای بی فردایی ست
که گویا سحر ندارد
و من مرده ام
اما
کسی مرگ مرا باور ندارد
و سنگینی خروارها خاک
روی سینه ام را
کسی باور ندارد
مرگ مرا
کسی باورندارد
آینده خیلی هم عجله داره ...