حادثه

وقتی همه ی آدم ها برایم بی اهمیت می شوند
وقتی همه جا فقط تو هستی و تو...
فقط تو!
این یعنی
کسی
به قلب من راه پیدا کرده
که این
خوش یمن ترین حادثه ی زندگی من است.


دوری

از آسمان باران پائیزی می بارد
و چشمان من باران می بارند، بهاری
لحظه هایم سرشار از وجود تو می شود
و ساعت ها بی قرار لحظه ی دیدار
روزهای دوری به سختی می گذرند
و
باران هم چنان می بارد.


خزان

دیگر وقتش است
نوشتن از پاییز
از پا گذاشتن روی برگ های خشک شده
تا قدم زدن زیر باران نم نم
اما تابستان...
انگار حسود شده است!
انگار
نمی خواهد جایش را به خزان بدهد!


او

یک فرشته
آمده است
در این لحظه های خالی
در باغ خیالات و مجهولات ذهنی ام
قدم می زند عاشقانه
که دیگر حس تنهایی
جایی برای ابراز وجود ندارد
او آمده است.


عادت

عادتم نده به حرفات

عادتم نده به دیدنت

عادتم نده به بودنت

عادتم نده!